tarserozaneh.blogfa.com

joor-e-ashegh.blogfa.com

زندگی زیباست -

http://www.joor-e-ashegh.blogfa.com/post-11.aspx

اگررنگش نکنی .بی رنگه سیاه سفیده. تا حالا این دیالوگ ها رو شنیدی از کسی؟ خوش با حال فلانی آخه باباش خیلی پولداره. خوش با حال فلانی آخه میخواد بره آمریکا درس بخونه. خوش با حال فلانی آخه لکسوس داره. ولی من چیزی از سینا شنیدم که تو هیچ وقت از کسی نمی شنوی. خوش با حال محسنی آخه باباش نماز غفیله می خونه. نوشته شده در جمعه ۱۲ فروردین۱۳۹۰ساعت توسط محمد.ت. حکایت ماه و پلنگ و عشق. قصه ی تکرار آرش. زنده ام تا روایت کنم از روشنی های تاریک شده. اس ام اس جدید.

joor-e-ashegh.blogfa.com

زندگی زیباست

http://www.joor-e-ashegh.blogfa.com/9202.aspx

اگررنگش نکنی .بی رنگه سیاه سفیده. حال دريافتم گمناميت بهشت سرورم صديقه ي طاهره را. حال دريافتم مظلوميت عارفانه ي علي در اوج قدرت را. حال دريافتم سخن شريعتي از كاري زينبي را. اي شيعيان بگوش باشيد كه يزيد زنده است مبادا آن را رفته در دفتر تاريخ بخوانيد. اي شيعيان مبادا سكوت پيشه كنيد و در خواب بازي هاي كودكانه بمانيد تا مردم كوفه در شهر دلمان سكنا گزينند. اي شيعيان دشمنانمان دست از تن بي سر مولايمان هم بر نمي دارند مبادا بعد از حجر براي حسينمان ماتم بگيريم. حکایت ماه و پلنگ و عشق. قصه ی تکرار آرش.

tanhanafar.blogfa.com

Tanha nafar

http://www.tanhanafar.blogfa.com/1390/07/1

خبری دارم بدون شرح، که صاحب شهر پریان مرا بیرون کرد. خبری دارم عجیب که به جرمی مرا راه ندادند در شهر.جرم من این بود که باور داشتم،میرسد قلبم به روزی اطلسی که ماه رخ زیبایش را به نگاهم خواهد تاباند. خبری دارم با فریاد،که دلم میخواهد چمدانم را باز کنم ، به همه نشان دهم قلبم را، که به باور ان روز میتپد. خبری دارم با سکوت که لبخند در شهر ما حکم شلاق دارد. خبری دارم با اشک،خبری دارم با بغض،خبری دارم با.من. خبر این است:من دلم عدالت میخواهد! مگر شهر پریان سرزمینی نیست، رنگی که پریان عالم در ان جمع شوند. هفته سو...

tanhanafar.blogfa.com

Tanha nafar - میترسم...

http://www.tanhanafar.blogfa.com/post/42/میترسم-

احساس میکنم بوی عجیبی درونم شناور میشود. بوی خوش اواز توست.تو اینجایی.قلبت را میبینم. تپشهای بی صدای قلبم را که هماهنگ با توست؟ میدانم هیچ نمیگویم اما. نمیشود فقط از قلبم بخوانی؟ من هیچ نخواهم گفت! نمیشود خودت مرا بشنوی؟ چونچون.وقتی می ایی حتی با این که قلبم را نگه داشته ام. حتی با این که قلبم را محکم میفشارم.بی اختیار. موقع دیدن تو از دستم می افتد.بازیگوش! جالب اینجاست.که وقتی دنبالش میگردم. جایی نیست جز درون چشمان تو! میترسم بی ان که بدانی عاشقت شوم و در اخر باز. هیچ نگویی و من. خودم را بشکانم.چرا؟

tanhanafar.blogfa.com

Tanha nafar - یادت هست؟

http://www.tanhanafar.blogfa.com/post/45/یادت-هست-

گفته بودم قبل ها. که تا دلت را نبینم فکرت گناه است؟ اما گناه کار که نشدی هیچ،من محکومم. با خودم می گفتم دیگر فرصتی نیست! مگفتم پایین میگیرم چهره ام. و حتی اگر خندان بود،محرومی که نبینی خنده ام را. میگفتم اگر هم گریستم،ممنوع است دیدن اشک های کوچکم برای تو. قرار بود حتی اگر روبرویم بایستی و بخندی و تعریف کنی از دل من،. به سختی اما سرم پایین باشد! گفته بودم بروی از ذهن وابسته ی من! اما چه زود بود برگشتت.حتی فراموش نشدی! که این من دیوانه،واقعا دیوانست! منی که جرعتم نیست گفتن نام تو را. و بخندی بی من. لطفا بد...

lahzehayeman.blogfa.com

لحظه های من -

http://www.lahzehayeman.blogfa.com/post-131.aspx

دل خوش از آنيم که حج مي رويم. غافل از آنيم که کج مي رويم. کعبه به ديدار خدا مي رويم. او که همين جاست کجا مي رويم. حج بخدا جز به دل پاک نيست. شستن غم از دل غمناک نيست. دين که به تسبيح و سر و ريش نيست. هرکه علي گفت که درويش نيست. صبح به صبح در پي مکر و فريب. شب همه شب گريه و امن يجيب. نوشته شده در شنبه هفتم آبان ۱۳۹۰ساعت 11:10 توسط الهام. در انتظار طلوع خورشید.

lahzehayeman.blogfa.com

لحظه های من -

http://www.lahzehayeman.blogfa.com/post-133.aspx

بچه های کوچولو هر ذره از بدنشان را دوست دارند.آنها نه احساس گناه می کنند،نه شرم ونه مقایسه ای در کار است.تو هم مثل آنها بوده ای،تا این که در مسیر رشد به دیگرانی گوش دادی که به تو گفته اندکه"چندان هم خوب نیستی" تو شروع کردی به ایراد گرفتن از بدنت ومدام فکر می کنی عیب ونقصی پیدا کردی. بیا تمام آن حرفهای بیهوده را دور بریزیم و باز هم بدنمان را دوست داشته باشیم و آن را همانطور که هست بپذیریم.البته بدن ما تغییر می کند واگر عشق خود را نثارش کنیم حتما بهتر خواهد شد. بدن خود را دوست بداریم". در انتظار طلوع خورشید.

bedonebazgasht.blogfa.com

یک شب یک شهر

http://www.bedonebazgasht.blogfa.com/8808.aspx

یک شب یک شهر. می خواست بی خیال اب خوردن شود ولی تشنگی بر ترسش غلبه کرد و رفت بسوی شیر . پسر یکدفعه از جایش بلند شد و به سمت او دوید؟ با زحمت توانست از دست پسر فرار کند . دیگر هیچ کجای شهر برای اب توقف نکرد . بعد از شهر وارد یک جنگل شد . وسط جنگل یک رودخانه دید خوشحال شد و با سرعت رفت به سمتش . تا می توانست اب خورد و برای فرار از گرما همهء بدنش را هم خیس کرد . می خواست همانجا بماند ولی باید میرفت! تا حالا این بو را حس نکرده بود؟ نوشته شده در هشتم آبان 1388 م. و همیشه با خودش می گفت من چقدر بی عرزه ام!

bedonebazgasht.blogfa.com

یک شب یک شهر

http://www.bedonebazgasht.blogfa.com/9005.aspx

یک شب یک شهر. انشب زن و شوهری روی شنهای ساحل دراز کشیده بودند خیره به اسمان و گوش به صدای نوازش موجهای دریا که به ارامی به ساحل می رسیدند . باد خنکی از سمت دریا به انها می وزید . زن چشم از اسمان بر نمی داشت دستش را بر روی شکم خود گذاشت لبخندی بر لبانش نشست . رو به شوهرش کرد و گفت : فکر میکنی فرزندمان دختر است یا پسر؟ مرد لبخندی زد و گفت : پسر . زن اخم کرد و گفت : چرا پسر! اسمش را میگذارم پری . اره پری دریا ، با وقار ، ملکه دریا بزرگ و زیبا . . اره ارشیا بود پسر لبخندی بر لب داشت و مشخص بود که او هم پری ر...