hadi5321.persianblog.ir

collegeabad.blogspot.com

دلخوشی عصر جمعه: 2010-12-05

http://collegeabad.blogspot.com/2010_12_05_archive.html

ه‍.ش. ۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه. امروز برای صبح اول وقت از آرایشگاه وقت گرفتم. تا بتونم برگردم و به بقیه کارهام برسم، لباسی که می خواستم بپوشم رو چند روز پیش داده بودم خشکشویی و آماده بود. فقط باید شام رو آماده می کردم و چند تا آهنگی که همیشه دوست داشتم با هم گوش بدیم. نام نویسنده : کوکب بانو. 34 نظر نقد کنید. پست‌های قدیمی‌تر. اشتراک در: پست‌ها (Atom). یه مدتیه که دلخوشی عصرهای جمعه ما شده دور هم جمع شدن و خوندن نوشته هامون واسه هم. روزمون هم شده چک کردن این وبلاگ و خوندن نظراتتون واسه بهتر شدن نوشته هامون.

collegeabad.blogspot.com

دلخوشی عصر جمعه: اگه مهتاب بتابه...

http://collegeabad.blogspot.com/2010/11/blog-post_30.html

ه‍.ش. ۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه. ای وای، خدای من، عجب شانسی! چه خاکی تو سرم کنم؟ معلوم نیست کی این برق لعنتی بیاد. چرا اینقدر مضطربم؟ چرا دارم ناخنم رو می جوم؟ چرا دلم می خواد گریه کنم؟ چه ام شده؟ خوب اصلا مگه چیه؟ بره بخونه. خاک بر سرش. لیاقتش بیشتر از این نیست. دفترچه خاطرات شونزده سالگیم اینجا چی کار می کنه؟ چقدر اون وقت ها این دفترچه واسم مهم بود. هنوز هم لای پارچه مخمل آبی پیچیده شده. حیف که تو این تاریکی نمی شه خوندش! نام نویسنده : نقش خیال. ۹ آذر ۱۳۸۹ ه‍.ش.، ساعت ۱۸:۴۵. چیزی که خیلی خوشم اومد ریتم تند م...

collegeabad.blogspot.com

دلخوشی عصر جمعه: 2010-11-07

http://collegeabad.blogspot.com/2010_11_07_archive.html

ه‍.ش. ۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه. سال بود همدیگر را ندیده بودند. چقدر سعی‌ کرده بود قوی باشد توی این مدت. چقدر جای مژده خالی‌ بود همه‌جا. باید روحیه‌اش را حفظ میکرد. همیشه به خودش یادآوری میکرد " مرد که گریه نمیکنه ". پیش خودش فکر کرد " کی‌ میگه زمان بهترین دوا برای فراموش کردن هست، پس چرا یادش نرفت. بود روزی که چشمای مژده رو توی بیمارستان بست،اون چشم‌های مشکی‌ و معصوم را". 18 نظر نقد کنید. این فکر ها برای چند صدمین بار از ذهنش میگذشت و گردش خون رو توی رگ هاش تندتر میکرد. انگار با بادبادک پرواز میکرد. آنها می ...

collegeabad.blogspot.com

دلخوشی عصر جمعه: 2010-11-28

http://collegeabad.blogspot.com/2010_11_28_archive.html

ه‍.ش. ۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه. ای وای، خدای من، عجب شانسی! چه خاکی تو سرم کنم؟ معلوم نیست کی این برق لعنتی بیاد. چرا اینقدر مضطربم؟ چرا دارم ناخنم رو می جوم؟ چرا دلم می خواد گریه کنم؟ چه ام شده؟ خوب اصلا مگه چیه؟ بره بخونه. خاک بر سرش. لیاقتش بیشتر از این نیست. دفترچه خاطرات شونزده سالگیم اینجا چی کار می کنه؟ چقدر اون وقت ها این دفترچه واسم مهم بود. هنوز هم لای پارچه مخمل آبی پیچیده شده. حیف که تو این تاریکی نمی شه خوندش! نام نویسنده : نقش خیال. 32 نظر نقد کنید. پست‌های قدیمی‌تر. از روزهایی که .

collegeabad.blogspot.com

دلخوشی عصر جمعه: 2010-11-14

http://collegeabad.blogspot.com/2010_11_14_archive.html

ه‍.ش. ۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه. پشت قاب سفید پنجره. می دانم که نمی دانی که از روزی که تو را در آن لباس قرمز دیدم، فقط تو را در لباس قرمز رنگ نقاشی کردم. گاهی دلم می خواست گل سر قرمزی هم بر موهایت بکشم. هر چند هیچ وقت چیزی به موهایت نمی زدی و من چقدر تو را با آن موهایی که نا مرتب ریخته بودند روی صورتت دوست داشتم. این روز ها، تو پشت پنجره نیستی و من پرده کرم رنگی را می بینم که تمام قاب پنجره را پوشانده. ومن هنوز هم تو را در لباس قرمز رنگ، کنار گلهای شمعدانی، خیره به دوردست ها نقاشی می کنم. 18 نظر نقد کنید.

collegeabad.blogspot.com

دلخوشی عصر جمعه: 2010-12-19

http://collegeabad.blogspot.com/2010_12_19_archive.html

ه‍.ش. ۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه. سرت را بلند نمی کنی تا نگاهت به نگاهش گره نخورد. دستت را می گذاری روی شکمت. دیگر کسی آنجا نیست که لگد بزند. خیلی وقت است که از نبودنش می گذرد، ولی هنوز به نبودنش عادت نکرده ای. دلت می خواست فکر کنی که محمد خودش را مقصر می داند. به خاطر یکی از آخرین روزهای آن خرداد لعنتی. که یک زن زمین خورد؛ حامد رفت به زن کمک کند؛ کتک خورد؛ صورتش پر از خون شد؛ به طرف حامد رفتی؛ لگدی به شکمت خورد؛ سرت را بالا نیاوردی؛ ترسیدی نکند محمد باشد. سرت را بالا نمی آوری تا محمد را نبینی که پرتقال ها را ...

collegeabad.blogspot.com

دلخوشی عصر جمعه: چند رنگی

http://collegeabad.blogspot.com/2010/12/blog-post_21.html

ه‍.ش. ۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه. سرت را بلند نمی کنی تا نگاهت به نگاهش گره نخورد. دستت را می گذاری روی شکمت. دیگر کسی آنجا نیست که لگد بزند. خیلی وقت است که از نبودنش می گذرد، ولی هنوز به نبودنش عادت نکرده ای. دلت می خواست فکر کنی که محمد خودش را مقصر می داند. به خاطر یکی از آخرین روزهای آن خرداد لعنتی. که یک زن زمین خورد؛ حامد رفت به زن کمک کند؛ کتک خورد؛ صورتش پر از خون شد؛ به طرف حامد رفتی؛ لگدی به شکمت خورد؛ سرت را بالا نیاوردی؛ ترسیدی نکند محمد باشد. سرت را بالا نمی آوری تا محمد را نبینی که پرتقال ها را ...

collegeabad.blogspot.com

دلخوشی عصر جمعه: پشت قاب سفید پنجره

http://collegeabad.blogspot.com/2010/11/blog-post_6993.html

ه‍.ش. ۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه. پشت قاب سفید پنجره. می دانم که نمی دانی که از روزی که تو را در آن لباس قرمز دیدم، فقط تو را در لباس قرمز رنگ نقاشی کردم. گاهی دلم می خواست گل سر قرمزی هم بر موهایت بکشم. هر چند هیچ وقت چیزی به موهایت نمی زدی و من چقدر تو را با آن موهایی که نا مرتب ریخته بودند روی صورتت دوست داشتم. این روز ها، تو پشت پنجره نیستی و من پرده کرم رنگی را می بینم که تمام قاب پنجره را پوشانده. ومن هنوز هم تو را در لباس قرمز رنگ، کنار گلهای شمعدانی، خیره به دوردست ها نقاشی می کنم. Neveshtehasho doost ...

collegeabad.blogspot.com

دلخوشی عصر جمعه: 2010-11-21

http://collegeabad.blogspot.com/2010_11_21_archive.html

ه‍.ش. ۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه. پنجره ماشین را پایین کشید، یک دستش را روی فرمان و دست دیگرش را از پنجره بیرون گذاشت. باد خنکی همراه با قطره های ریز باران به صورتش می خورد. از خلوتی اتوبان خوشحال شد. صدای ضبط را بلند تر کرد و پایش را روی پدال گاز بیشتر فشار داد. باز اتوبان خلوت دیدی، شیر شدی؟ یواش برو". پایش را از روی گاز برداشت. تو چه جوری تو این حال و هوا گرفتی خوابیدی؟". هوا خوبه، فقط به شرط اینکه اون شیشه رو بدی بالا، یخ زدم". نگو طفلی دل سپرده.یه نفر دلش رو برده". دیگه نفس های آخره مهم نیست". موبایل و ژاکت...

collegeabad.blogspot.com

دلخوشی عصر جمعه: آغازی دیگر

http://collegeabad.blogspot.com/2011/01/blog-post.html

ه‍.ش. ۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه. چراغ راهنمایی سر خیابان مثل همیشه قرمز است. مو‌هایت را که نا‌مرتب ریخته روی صورتت با دو دست جمع می‌کنی و زیر شال مخفی می‌کنی. ساعت جیبی را از جیب پالتویت در می‌اوری و بازش می‌کنی. صدای گریه بچه‌ای خوابت را پاره می‌کند. آمد. بالاخره آمد. پرستار نوزاد را به سمتت می‌آورد. «مبارک باشه، خدا نوه خوشگل و تپل مپلی بهتون داده. نام نویسنده : ترنجبین بانو. ۱۲ دی ۱۳۸۹ ه‍.ش.، ساعت ۲:۱۸. بايد لحظه ي فوق العاده اي باشه:). ۱۲ دی ۱۳۸۹ ه‍.ش.، ساعت ۲:۲۸. چشمتون روشن قدمش پره لحظه های قشنگ :). جمله&#...