salhayetanhayi.persianblog.ir

sandogche68.blogsky.com

42 - جشن نوشت - اینگونه گذشت ...

http://sandogche68.blogsky.com/1395/10/06/post-50/42-جشن-نوشت

42 - جشن نوشت. دوشنبه 6 دی 1395. دو شنبه زنگ زدم به مدیر و برا چهارشنبه مرخصی گرفتم. سه شنبه هم چندتا از مدارک رو بردم دادم خونه عمه که اگه یه زمانی لازم شد بفرستن تبریز که خدارو شکر لازم هم نشد. چهارشنبه 24 آذر صبح راهی تهران شدیم دورو بر 3-4 رسیدیم کرج خونه داداش جانمان. همه وسایلا رفتن خونه اونا و ناهارو خوردیم داداش و زن داداش شبکار بودن و رفتن شیفتون اونیکی داداش حوصله ش سر رفته بود و رفت تهران من و مامان و بابا موندیم شب رو. صبح صاحبخونه صبحونه به دست اومدن. بعد صبحونه رفتیم تهران. هرچی منتظر موندم...

sandogche68.blogsky.com

اینگونه گذشت ...

http://www.sandogche68.blogsky.com/page/2

شنبه 6 آذر 1395. یکی از همکارا رفته بود کربلا امروز دیدمش میگم زیارت قبول و پرسیدم خوش گذشت میگه آره خیلی خوب بو هی هم یاد تو میفتادم. گفتم من چرا دیگه! میگه خانوما نمیتونستن راه رو بیان و تمرین نداشتن هی یاد تو میافتادم که اگه خانوم . بود الان زودتر از همه میرفت. یعنی از تصورات بقیه درمورد خودم بسیار خجسته مندیم. نوشته شده توسط سایه. در ساعت 14:24 چاپ یادداشت. چهارشنبه 3 آذر 1395. هیچ چیز به اندازه داشتن یه مدیر عوضی بد نیست. بابا جان من خرج نکردم که تو خرج کردی دیگهههه. پرو بشر دیدم نه به اندازه این ولی.

mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

من و تنهایی و امید

http://www.mano-tanhae-va-omid.blogsky.com/1395/10/12/post-80

من و تنهایی و امید. زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و سعی کرده و میکنم هیچوقت خودم رو نبازم. تاریخ ارسال: یکشنبه 12 دی 1395 ساعت 21:15 نویسنده: صفا. سهشنبه 28 دی 1395 12:48. سلام صفای نازنین خدا را شکر که توانایی کار کردن را دارید خدا را شکر که کار دارید .خدا را شکر که سلامتی دارید .خدا راشکر برای. جمعه 24 دی 1395 20:40. تولدت مبارک با کمی تاخیر. کلی ماجرای جدید داشتی.

mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

من و تنهایی و امید

http://www.mano-tanhae-va-omid.blogsky.com/1395/07

من و تنهایی و امید. زندگی فراز و نشیب بسیار داره و من به عنوان یک زن و مادر این فراز ونشیب رو با پوست و گوشت و استخونم لمس کردم و یاد گرفتم که همواره تعادل رو حفظ کنم هم تو فراز و هم تو فرود و سعی کرده و میکنم هیچوقت خودم رو نبازم. به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را. جلسه ای باهاش گذاشتم و توضیح دادم که از لایحه دفاعیه من چه مواردی تو جلسه تایید شده و برای سایر موارد اگر اون شخص میتونه از نفوذش استفاده کنه و بعد کلی بحث مدیر عامل هر چند با اکراه ولی قبول کرد. مرتب این شعر اخوان تو ذهنم میاد که :.

sandogche68.blogsky.com

اینگونه گذشت ...

http://www.sandogche68.blogsky.com/page/4

30- آخرین روز کاری سال 94. پنجشنبه 27 اسفند 1394. آخرین پست سال 94. این ماه حسابی کار کردم و فرصت نکردم به هیچ کدوم از دوستان سر بزنم انشالاه تو این یه هفته فرصت بشه. الان همه همکارا و اداره تعطیل شدن رفتن. فقط من موندم و انتظامات که دو بارم اومده سر زده که شما کی میرین پس همه رفتن. انشالاه سال خوبی باشه و پر از خیر و نیکی و شادی و سلامتی برا همه و همه. فقط اومدم بنویسم که تا الان اینجا بودم. البته تو این هفته بوده که تا 6.30 اینجا بودم. انشالاه اگه فرصت بشه تو سال جدید همه اسفند ماه رو مینویسم. ولی تو ا...

sandogche68.blogsky.com

اینگونه گذشت ...

http://www.sandogche68.blogsky.com/1395/06

37- درد دل با خدام. یکشنبه 28 شهریور 1395. میدونی حسود نیستم و میدونی که همیشه برا همه و همه خوبی و موفقیت خواستم و میخوام حتی برا کسی که بدترین بوده برام. میدونی همه چی رو از خودت خواستم و میخوام و بایدم اینجوری باشه جز به تو به کسی دیگه نه حرفمو میگم نه ازش چیزی میخوام و نه امیدم به کسی هست. یه زمانایی قسمت میدادم به عزیزات به معصومات ولی بعدها خوندم که از خودمم بخواین التاسم کنین میدم منم همیشه از خودت میخوام بی واسطه. حال الانمو که فقط خودت میدونیییییییییییی. پس به منم کمک کن دیگه تحملشو ندارم. خاطرا...

sandogche68.blogsky.com

38 - این روزا . . . - اینگونه گذشت ...

http://www.sandogche68.blogsky.com/1395/08/18/post-46/38-این-روزا-

38 - این روزا . . . سهشنبه 18 آبان 1395. آغا ما اینجا یه باجه بانک داریم که تا قبل چندماه پیش یه کارمند ثابت داشت که همیشه اون میومد تقریبا 2 سالو نیم دیوار به دیوار هم بودیم یه آقای مودب و متین و سنگین و خلاصه به معنای واقعی آقا عادت کرده بودم که بانک با حضور اون باشه الان عوض شده رفته یه شعبه دیگه. بعدشم اون وسطا یه جنگل نوردی هم داشتیم که خوب بود ولی نامردا کاری نکردن که بتونیم درست و حسابی بریم کوه کلا امسال سال کوهمون نبود. یه چند ماهی هم میشه دارم از کائنات. نوشته شده توسط سایه. ثبت نام کنید. (...

sandogche68.blogsky.com

اینگونه گذشت ...

http://www.sandogche68.blogsky.com/page/9

6 کلاس پزشکی کوهستان. شنبه 18 مهر 1394. چهارشنبه عصر مامانو بابام با مامان بزرگ و بابا بزرگم رفتن تهران - جمعه هم رفتن مشهد. من و داداشم م خونه موندیم تهنای تهنا. چهارشنبه عصر یه سر رفتم دفتر کوهنوردی برا پر کرن فرم ها و یه سری کارا. گفتن فردا کلاس پزشکی کوهستان هست و بیا اولش به دلم نبود برم ولی گفتن لازمه و یه جورایی مقدماتی هست برا دوره های دیگه. گفتن زنگ بزن با سرپرست اون یکی گروه هماهنگ شو - منم گفتم نه وقت کلاس رو بگین میرم اونجا میگم از قبل هماهنگ کنم پررو میشن. کلاس 5 شنبه 3-7 بود و جمعه از 8&#46...

sandogche68.blogsky.com

40 - اینگونه گذشت ...

http://www.sandogche68.blogsky.com/1395/09/06/post-48/40

شنبه 6 آذر 1395. یکی از همکارا رفته بود کربلا امروز دیدمش میگم زیارت قبول و پرسیدم خوش گذشت میگه آره خیلی خوب بو هی هم یاد تو میفتادم. گفتم من چرا دیگه! میگه خانوما نمیتونستن راه رو بیان و تمرین نداشتن هی یاد تو میافتادم که اگه خانوم . بود الان زودتر از همه میرفت. یعنی از تصورات بقیه درمورد خودم بسیار خجسته مندیم. نوشته شده توسط سایه. در ساعت 14:24 چاپ یادداشت. برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com. ثبت نام کنید. ( راهنما. مشخصات مرا به خاطر بسپار. ماجراهای یک پزشک عمومی. 42 - جشن نوشت.

sandogche68.blogsky.com

اینگونه گذشت ...

http://www.sandogche68.blogsky.com/page/5

سهشنبه 29 دی 1394. یعنی بیشتر از یکماهه ننوشتم. نه که هیچی نبود ها خیلی بود. ولی این تنبلی باز غلبه کرده انگاری. خدا کنه بزارمش کنار. امروز اومدم باز به خدا سفارش کنم خودمو. یه چیزی همین الان گفتن بهم خدا کنه بشه. و از خدا جونم باز میخوام که جور کنه. دست من هیچی نیست من راستشو گفتم و میگم که راضی نیستم از این کار- حتی اگه شده به قیمت از دست دادن کارم باشه. خدا جونم میدونم کنارمی همیشه ولی بازم توجهتو ویژه میخوام. نوشته شده توسط سایه. در ساعت 15:20 چاپ یادداشت. یکشنبه 22 آذر 1394. شنبه خاله هام رفتن دنبال...