sadegh500.blogfa.com

habib455.blogfa.com

صدایم کن - لطیفه های کوتاه

http://www.habib455.blogfa.com/post-37.aspx

چهارشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۰. یارو سوار هواپيما ميشه، ميشينه كنار دست يك پيرمرده. خلاصه سر صحبت باز ميشه و اين دوتا نسبتا با هم رفيق ميشن. وسطاي راه، يك مهمون دار مياد از پيرمرده ميپرسه، پدر شما شكلات ميل داريد؟ پيرمرده ميگه: نه خيلي ممنون، من بواسير دارم. مهمون داره از طرف ميپرسه: شما چي؟ يارو مياد تريپ رفاقت بگذاره، ميگه: نه مرسي. اين رفيقمون بواسير داره، باهم باز ميکنيم ميخوريم! از حیف نون می پرسن این شعر از کیه؟ سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز". می گه نمی دونم یه راهنمایی بکنید. هفته چهارم آبان ۱۳۹۰.

habib455.blogfa.com

صدایم کن

http://www.habib455.blogfa.com/90024.aspx

پنجشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۰. مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،. رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ نوشته شده توسط حبیب در ساعت 10:2 لینک. هفته ...

habib455.blogfa.com

صدایم کن

http://www.habib455.blogfa.com/90023.aspx

چهارشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۰. یارو سوار هواپيما ميشه، ميشينه كنار دست يك پيرمرده. خلاصه سر صحبت باز ميشه و اين دوتا نسبتا با هم رفيق ميشن. وسطاي راه، يك مهمون دار مياد از پيرمرده ميپرسه، پدر شما شكلات ميل داريد؟ پيرمرده ميگه: نه خيلي ممنون، من بواسير دارم. مهمون داره از طرف ميپرسه: شما چي؟ يارو مياد تريپ رفاقت بگذاره، ميگه: نه مرسي. اين رفيقمون بواسير داره، باهم باز ميکنيم ميخوريم! از حیف نون می پرسن این شعر از کیه؟ سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز". می گه نمی دونم یه راهنمایی بکنید. در همه این سالها پیر...

habib455.blogfa.com

صدایم کن - یه داستان بامزه

http://www.habib455.blogfa.com/post-40.aspx

چهارشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۰. دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو دوستان بسيار قديمى همديگر بودند. هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او میرفت. يک روز خسرو گفت: بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکرديم. لطفا وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم میشود فوتبال بازى کرد يا نه. بهمن گفت: خسروجان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتما بهت خبر میدهم. چند روز بعد بهمن از دنيا رفت. تو بهمن نيستى، بهمن مرده!

habib455.blogfa.com

صدایم کن - داستانک

http://www.habib455.blogfa.com/post-35.aspx

دوشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۰. زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد. پس اینها ازکجا آمده؟ پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام. نوشته شده توسط حبیب در ساعت 9:38 لینک. هیچ شگفتی سحر آمیزتر از آن نیست که دریابیم دو...

habib455.blogfa.com

صدایم کن - داستان درویش و زاهد

http://www.habib455.blogfa.com/post-39.aspx

دوشنبه نهم خرداد ۱۳۹۰. داستان درویش و زاهد. زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند. دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:. هفته چهارم آبان ۱۳۹۰.

habib455.blogfa.com

صدایم کن -

http://www.habib455.blogfa.com/post-36.aspx

سه شنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۰. مراسم ازدواج عشایر کرمان. عشایر استان كرمان همچون دیگر هم وطنان بومی ما در دیگر نقاط كشور دارای فرهنگ، آداب و رسوم خاص خود هستند كه یكی از نمودهای این فرهنگ اصیل و كهن را میتوان در برپایی مراسم ازدواج در این استان جستجو كرد. نوشته شده توسط حبیب در ساعت 9:59 لینک. هیچ شگفتی سحر آمیزتر از آن نیست که دریابیم دوستمان دارند. که این محبت انگشت خداست بر روی شانه ی انسان. هفته چهارم آبان ۱۳۹۰. هفته سوم آبان ۱۳۹۰. هفته او ل مرداد ۱۳۹۰. هفته دوم خرداد ۱۳۹۰. هفته چهارم اردیبهشت ۱۳۹۰.

habib455.blogfa.com

صدایم کن

http://www.habib455.blogfa.com/90011.aspx

شنبه ششم فروردین ۱۳۹۰. نوشته شده توسط حبیب در ساعت 10:43 لینک. هیچ شگفتی سحر آمیزتر از آن نیست که دریابیم دوستمان دارند. که این محبت انگشت خداست بر روی شانه ی انسان. هفته چهارم آبان ۱۳۹۰. هفته سوم آبان ۱۳۹۰. هفته او ل مرداد ۱۳۹۰. هفته دوم خرداد ۱۳۹۰. هفته چهارم اردیبهشت ۱۳۹۰. هفته سوم اردیبهشت ۱۳۹۰. هفته او ل فروردین ۱۳۹۰. هفته چهارم بهمن ۱۳۸۹. هفته سوم بهمن ۱۳۸۹. هفته سوم دی ۱۳۸۹. هفته دوم دی ۱۳۸۹. هفته او ل دی ۱۳۸۹. هفته چهارم آذر ۱۳۸۹. هفته سوم آذر ۱۳۸۹. هفته دوم آذر ۱۳۸۹. كليپ هاي خنده دار.

habib455.blogfa.com

صدایم کن

http://www.habib455.blogfa.com/90083.aspx

سه شنبه هفدهم آبان ۱۳۹۰. دهقان پیر با ناله میگفت:. آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمیدانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟ دخترم همه چیز را دوتا میبیند! ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار میکنی! مگر کور هستی، نمیبینی که چشم دختر من هم چپ است؟ دهقان گفت: چرا ارباب میبینم اما چیزی که هست، دختر شما همهی این خوشبختیها را "دو تا" میبیند . ولی دختر من، این همه بدبختی را . نوشته شده توسط حبیب در ساعت 12:48 لینک. هفته چهارم آبان ۱۳۹۰.

habib455.blogfa.com

صدایم کن

http://www.habib455.blogfa.com/90032.aspx

دوشنبه نهم خرداد ۱۳۹۰. داستان درویش و زاهد. زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند. دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:. هفته چهارم آبان ۱۳۹۰.