ravian6.blogfa.com

va-zoha.blogfa.com

. . . والضحی

http://www.va-zoha.blogfa.com/9302.aspx

شهیده صغری وطن دوست. مدت زیادی از شهادت پدر در جبهه نمی گذشت که پسر 13ساله اش بی تاب رفتن بود .خودش را به هر دری می زد تا به مناطق برود و جای خالی پدرش را پرکند امام همیشه به خاطر سن کم اعزامش نمی کردند. مادر ماجرا را فهمید دست پسرش را گرفت و به محل اعزام رزمنده ها در شهرشان کاشمررفتند آنجا مادر رضایتنامه امضا کرد تا حمید نوجوان را با رضایت خودش آماده اعزام به جبهه کند تا جای خالی پدر شهیدش را پرکند. این گونه شد که با جانفشانی مادر ,حمید نوجوان به جبهه رفت. مادر به دیدارعشق از جوار حرم یار شتافت و آنچه ک...

karkhenoor.blogfa.com

اسکان سد کرخه

http://karkhenoor.blogfa.com/91112.aspx

شهید مهدی رجب بیگی (بسیج دانشجویی) و. گزیده ای از بیانات امام خامنه ای در دانشگاه امام حسین (ع) پیرامون انتخابات. شاخصه های اصولگرایی ازدیدمقام معظم رهبری چیست؟ نقش مردم در وقایع تاریخی. تبیین شرایط بدروخیبری انقلاب اسلامی بر اساس واقعیتهای هفدهگانه ازدیدگاه امام خامنه ای. جنگ ما بر سر اسلام است. این را همه بدانند. محکومیت هتک حرمت به مزار شریف حجربن عدی. لیست کامل مطالب ارسالی. معرفی شهید مهدی رجب بیگی. ستاد اسکان دانشجویی کرخه(شهید مهدی رجب بیگی). آموزش نوشتن مطلب در وبلاگ(ورود به بخش مدیریت مطالب.

va-zoha.blogfa.com

. . . والضحی - مرشد و حرکت

http://www.va-zoha.blogfa.com/post-52.aspx

بعضی وقتا که دلم میگیره میرم گلستان شهدای اصفهان قدم که می زنم دلم آروم می شه. این اواخر به خاطه مشکله خاصی که برام پیش اومده و دلم بیشتر بهشون احساس نیاز می کرد فاصله بین رفتنهام یک مقدار کمتر شده بود و دو سه روز یک دفعه می رفتم. اواخر یکی از رفقا گفت کجا میری گفتم گلستان ایشون هم همراهم اومد. وقتی اول اصفهان رسیدیم من چندین بار که اومدم از یه راهی که بلد بودم می خواستم برم که رفیقم گفت یه راه دیگه هم هست و از اون راه رفتیم. ولی فاصله ها چقدر تاثیر داره. مثل حاج اسماعیل که دستورای اخلاقی اش میانبر میزنه.

va-zoha.blogfa.com

. . . والضحی - غواص و فرمانده

http://www.va-zoha.blogfa.com/post-39.aspx

غواص به فرماندهاش گفت:. اگر رمز را اعلام کردی و تو آب نپریدم، من رو هول بده تو آب! فرمانده گفت: اگه مطمئن نیستی میتونی برگردی. غواص جواب داد: نه، پای حرف امام ایستادم. فقط میترسم دلم گیر خواهر کوچولوم باشه. آخه تو یه حادثه اقوامم رو از دست دادم و الان هم خواهرم رو سپردم به همسایهها تا تو عملیات شرکت کنم. والفجر ۸، اروند رود وحشی، فرمانده تا داد زد یا زهرا (س). غواص اولین نفری بود که تو آب پرید! و اولین نفری بود که به شهادت رسید! من و شما چقدر پای حرف اماممون ایستادهایم؟ پایگاه راویان دوره شش.

va-zoha.blogfa.com

. . . والضحی - از نسل زینب

http://www.va-zoha.blogfa.com/post-53.aspx

شهیده صغری وطن دوست. مدت زیادی از شهادت پدر در جبهه نمی گذشت که پسر 13ساله اش بی تاب رفتن بود .خودش را به هر دری می زد تا به مناطق برود و جای خالی پدرش را پرکند امام همیشه به خاطر سن کم اعزامش نمی کردند. مادر ماجرا را فهمید دست پسرش را گرفت و به محل اعزام رزمنده ها در شهرشان کاشمررفتند آنجا مادر رضایتنامه امضا کرد تا حمید نوجوان را با رضایت خودش آماده اعزام به جبهه کند تا جای خالی پدر شهیدش را پرکند. این گونه شد که با جانفشانی مادر ,حمید نوجوان به جبهه رفت. مادر به دیدارعشق از جوار حرم یار شتافت و آنچه ک...

va-zoha.blogfa.com

. . . والضحی

http://www.va-zoha.blogfa.com/9009.aspx

به مناسبت فرا رسیدن محرم. شب عملیات حضرت مسلم در منطقه همراه با جواد تاجیک. ابتدای جنگ در دست تصرف دشمن بود. شب به یاد ماندنی بود. ایام سالگرد عملیات مسلم ابن عقیل که یه سری دلداده اومدن اینجا یه همچین شبی ، هم ما اومدیم هم اونا 29 سال پیش اومدن ما برا یه قصه ای اونا هم برا یه قصه ای دیگه. اونا رفتن این راه رو باز کردن که ما اینجا نشسته بودیم و داشتیم باهاشون حرف می زدیم. نباید امشبو از دست می دادیم و باید ارتباط می گرفتیم. اینجا تل زینبیه است. و چه حکمتی است که این 29 سال اینجا موندن و نیومدن.علیرغم...

va-zoha.blogfa.com

. . . والضحی

http://www.va-zoha.blogfa.com/9301.aspx

عاشقی درد و سری بود نمی دانستم. حاصلش خون جگری بود نمیدانستیم. پرگرفتیم ولی باز به دام افتادیم. شرط ، بی بال و پری بود نمیدانستیم. آسمان از تو خبر داشت ولی ما از تو. سهممان بی خبری بود نمیدانستیم. آب و جاروی در خانه ما شاهد بود. از تو بر ما گذري بود نمیدانستیم. اینهمه چشم به راهی نگرانم كرده. عاشقی دردسری بود نمیدانستیم. نمی دانم تا چند شب باید آمد و رفت. تا چند شب باید بالای سرش ، زیر پای بنیشینی. نمی دانم . . . . خون جگری هم برام قشنگه . . . نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم فروردین 1393 توسط از نسل فاطمه.

va-zoha.blogfa.com

. . . والضحی

http://www.va-zoha.blogfa.com/9204.aspx

چشمهایش رو به کودک بود، بدون حتی لحظهای پلک برهم زدن. نگاههایشان به هم گره خورده بود، اما سکوت اجازه حرف زدن به پدر نمیداد. برف کم کم سر رویش را میپوشاند و پدر باز هم آرام و بی حرکت سرجایش نشسته بود. مادر دست کودک را گرفت:. بلند شو برویم مادر. کودک اما از کنار پدر تکان نمیخورد. مادر کودک را به آغوش کشید و از آنجا فاصله گرفت. چشمان پدر هنوز به کودک بود و کودک هم نگاهش به قاب عکس پوشیده از برف. باز هم همان سئوال تکراری:. نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم تیر 1392 توسط از نسل فاطمه. غواص به فرماندهاش گفت:.