biamaneman.blogspot.com
روزی که زن شدم...: October 2010
http://biamaneman.blogspot.com/2010_10_01_archive.html
روزی که زن شدم. وارد دفتر شد. دفتر نمره رو گذاشت روی میز وخسته کنارم نشست. گفتم: خسته نباشید. آروم گفت ممنون. در حالی که چایی رو از توی سینی بر میداشت جزوههایی رو از توی کیفش در آورد وشروع کرد به خوندن. پرسیدم: فوق؟ ترم چندی؟ سرشو به علامت تایید تکون داد. گفت ترم آخر. گفتم: وقت خوندن داری؟ نگاهم کرد: راستش نه! ۶ روز هفتهام پره. عصرها هم آموزشگاه زبان، کلاس دارم. پرسیدم پس شوهر وبچه تون کی شما رو میبینند؟ خندید: بهم میآد ازدواج کرده باشم؟ با رایانامه ارسال کنید. این را در وبلاگ بنویسید! پدر ومادرم چ...
biamaneman.blogspot.com
روزی که زن شدم...: September 2011
http://biamaneman.blogspot.com/2011_09_01_archive.html
روزی که زن شدم. زنگ زده بود به خاطر پولی که به او قرض داده بودم از من تشکر کند. در این هفته به همه جا سر زده بود. وام گرفته بود طلای کمی که داشت فروخته بود به یکی دو نفر رو زده بود به هر سختی بود پول را جور کرده بود. گفتم: راستی دخترت آمد؟ خندید و گفت: فردا میریم میآریمش. اما میدونی انگار دارم یه حس بزرگ رو تجربه میکنم همهٔ زندگی و داراییام رو دادم فدای یه لبخندش. لبخندی که روی لب هر سه به وضوح میدیدم حکایت از امید داشت. امید به آیندهای روشن. نگاهم خیره مانده بود به عظمت «مادر شدن. پستهای ق...
biamaneman.blogspot.com
روزی که زن شدم...: September 2010
http://biamaneman.blogspot.com/2010_09_01_archive.html
روزی که زن شدم. در را که باز کرد با آرایشی که تا به حال در چهره وقیافهٔ او ندیده بودم بر آستانهٔ در حاضر شد. لباس بیرون پوشیده بود. گفتم: ولی تو گفتی دخترم امتحان داره بیا کمکش کن که خب من هم اومدم! چادرش را جلو کشید وخندید: وقتی برگرشتیم یادش بده. فعلا باید بامن بیایی بریم خرید، در ضمن باید یه نفر رو هم ببینم. راه افتادیم. در حالیکه حس گنگی را در خود جابجا میکردم، شانه به شانهاش حرکت میکردم. همهٔ راه را با تلفن همراهش ور میرفت. به من میگه دیگه واسم تکراری شدی! گاهی شکستن لایههای نامرئی و ناز...
chargah.blogspot.com
چهارگاه: 07_12
http://chargah.blogspot.com/2012_07_01_archive.html
ه.ش. ۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه. برای آدرس جدید اینجا را کلیک کنید. هیچ نظری موجود نیست:. پستهای قدیمیتر. اشتراک در: پستها (Atom). آنالی در سرزمین شگفت انگیزها. لابیرنت (از پشت یک سوم). جورابهای راه راه زندگی. یادداشتهای یک گلابی دیوانه. در قند قزل آلا. خطایی در این ابزارک وجود داشت. مشاهده نمایه کامل من. از اینکه عدد زیر را بزرگتر می کنید ممنونم. در حال بارکردن…. ساده الگو. با پشتیبانی Blogger.
biamaneman.blogspot.com
روزی که زن شدم...: ادب مرد....
http://biamaneman.blogspot.com/2013/01/blog-post.html
روزی که زن شدم. در اتاق معاون بسته بودحتما رفته بود بازدیداول مهر، باید صبر کنم تاظهر که از مدرسه برگردم. حیاط اداره پر بود از دانش آموزان کلاس ششم و پدر و مادرهایشان. کنار پلههای آهنی توی حیاط ایستادم نفسی تازه کنم بوی پاییزی که رسیده بود. او داشت از پلهها پایین میآمد تند و مثل همیشه لبخند به لب گوشه چادرش دستش بود دست دادیم و پرسیدم اینجایی؟ مدرسه نداری تو مگه؟! با تعجب نگاهش کردم پرسیدم: مگه ابلاغت کامپیوتری نیست؟ مگه مدیر میتونه انتخاب کنه؟ نکنه مدارس خاصه؟ نه حرفی با شما ندارم. برید خانم. با مع...
sahelegharbi.wordpress.com
اکتبر « 2012 « ساحل غربی
https://sahelegharbi.wordpress.com/2012/10
درد دل های یک غریبه…. درباره ی این وبلاگ. بایگانی ماهانه: اکتبر 2012. ساحل غربی یک گاو است. به نظر من تمام وبلاگ نویس ها علاقه ای مفرط به جذب خوانندگان بیشتر و بیشتر دارند. حتی آنهایی که در نوشته هایشان به خوانندگان بد و بیراه می گویند یا آنها که اصرار دارند به کامنت های خوانندگان بی توجهی کنند. خب اگر خوانندگان بیشتر برای یک وبلاگ نویس اهمیتی ندارد چرا نویسنده نوشته هایش را در یک دفترچه در کمد یا کشو میزش ذخیره نمی کند؟ گوز چکارش به شقیقه؟ ایزی کام … ایزی گو …. مگر من مسخره خودم هستم؟ چشمهای قهوه ای تیر...
biamaneman.blogspot.com
روزی که زن شدم...: January 2013
http://biamaneman.blogspot.com/2013_01_01_archive.html
روزی که زن شدم. در اتاق معاون بسته بودحتما رفته بود بازدیداول مهر، باید صبر کنم تاظهر که از مدرسه برگردم. حیاط اداره پر بود از دانش آموزان کلاس ششم و پدر و مادرهایشان. کنار پلههای آهنی توی حیاط ایستادم نفسی تازه کنم بوی پاییزی که رسیده بود. او داشت از پلهها پایین میآمد تند و مثل همیشه لبخند به لب گوشه چادرش دستش بود دست دادیم و پرسیدم اینجایی؟ مدرسه نداری تو مگه؟! با تعجب نگاهش کردم پرسیدم: مگه ابلاغت کامپیوتری نیست؟ مگه مدیر میتونه انتخاب کنه؟ نکنه مدارس خاصه؟ نه حرفی با شما ندارم. برید خانم. با مع...
nesvan.wordpress.com
میهمان این هفته : مهسا از وطن | نسوان مطلقه معلقه
https://nesvan.wordpress.com/2012/10/28/میهمان-این-هفته-مهسا-از-وطن
این وبلاگ دیگر به روز نخواهد شد. میهمان این هفته : مهسا از وطن. Posted by سیب به دست. Asymp; 170 دیدگاه. مرداد 67 بود.منتظر بوديم تا آن تابستان كوفتي كه به يمن برق سه فاز يارانه اي(كه آنهم چند ساعتي در روز مي رفت دنبال كارش)تحمل اش مي كرديم،تمام شود و برويم مدرسه يك هفته صبح و يك هفته عصر، يك روز در هفته هم توي كانتينر هاي وسط حياط كه كولر نداشتند و تاريك و دراز بودند و از رديف چهارم به بعدش،ديگر تخته ديده نمي شد. گفتند «جنگ تمام شده».جنگ؟ دويدم توي كوچه.توي پياده رو كوچه،دختر همسايه روي چهار پايه جل...
biamaneman.blogspot.com
روزی که زن شدم...: July 2011
http://biamaneman.blogspot.com/2011_07_01_archive.html
روزی که زن شدم. پاکت میوهها سنگیناند. میگذارمشان دم در. به سختی کلید را از ته کیفم در میآورم این پلههای لعنتی هم که پایان ندارد. به قول خواهرم فاطمه: خونهات بالای قلهٔ دماونده! میوهها را کف آشپزخانه رها میکنم لباسم را در میآورم پسرم هنوز خواب است بعد از ۹ ماه دوری و خستگی چقدر لاغر شده است میگفت غذاهای زن پدرش خوب نیست. دیشب تا صبح رصد داشته. از یخچال شیشهٔ آ ب را بر میدارم و تا ته سر میکشم. امان از این گرمای جهنمی. پیامهای این دو روز گوشیام را پاک. مر تیکه زن و بچه دارهها. سرم را تکان د...