homanajjarian.blogfa.com

goldooni.blogfa.com

گلدونی

http://www.goldooni.blogfa.com/9004.aspx

سحرگاهان که می بوسد. تن گلبرگ عریان را. نمی داند، که تب دارد. نمی داند، نمی داند! که می غلتد، که می ریزد. نمی ماند، نمی ماند! نوشته شده در جمعه سی و یکم تیر 1390ساعت 23:0 توسط گلی برگ برگ. من اگر فاحشه باشم،. به یقین باکره ام! نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم تیر 1390ساعت 12:0 توسط گلی برگ برگ. از آن زمان که درختی نرست،. پرنده ها همه رفتند. ابرها اشک ریزان زمین شدند. به این امید که نهالی،. سنگ صبور تنهایی زمین شود،. ای ابر، چه می باری؟ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم تیر 1390ساعت 11:35 توسط گلی برگ برگ.

goldooni.blogfa.com

گلدونی

http://www.goldooni.blogfa.com/9006.aspx

به یاد جان باختن خرس مادر در مقابل چشمان کودک معصومش! مرگ، حق تو نبود! بی نقطه و رنگ. نزد این کودک معصوم و قشنگ. این چنین خالی مشو! هیچگاه کسی را نفرین نکردم.اما رفتار تو چنان قلبم را به درد آورد، که هزاران بار آرزو کردم، شاد نباشی! نوشته شده در شنبه بیست و ششم شهریور 1390ساعت 15:45 توسط گلی برگ برگ. جوانم ردی، جوانم رد! آنجا که حکم نجاست ساز،. خم کرد قامت صدا را! ای کسانی که به روح ایمان دارید، از جسم بی روح من، چه می خواهید! نوشته شده در یکشنبه بیستم شهریور 1390ساعت 9:30 توسط گلی برگ برگ. ما ادمها هم ه...

goldooni.blogfa.com

گلدونی - بر گرفته از یک داستان واقعی

http://www.goldooni.blogfa.com/post-154.aspx

بر گرفته از یک داستان واقعی. انگشت نماي دور و نزديك شده بود، عروس حاج مرتضي را مي گويم. چند سالي بود عروس اين خاندان شده بود، اما هنوز اجاقش كور بود و حاجي مدام بهانه. حاج خانم و دخترانش هر جور دوايي كه فكرش را بكنيد، هر جور جادو و جمبلي كه مي شد حواله. زن بيچاره كردند تا بلكن جواب دهد و دل حاجي به پشتوانه. منقطع نشدن نسلش، شاد شود، اما نشد كه نشد. صبح جمعه فرا رسيد، قافله باشي گفته بود بايد تنها بيايد و اين ماجرا تا عصر جمعه عيان نشود تا فرج حاصل گردد. قافله باشي رو به قبله نشسته بود و زير لب ذكر مي گفت...

siavashmaghsoudi.blogspot.com

Whispers of a Lunatic: May 2014

http://siavashmaghsoudi.blogspot.com/2014_05_01_archive.html

Whispers of a Lunatic. Its a selfish desire to share your crazy thoughts and words with others . voila . and by the way , This blog is anything but political, I hate politics . بر دشت و کوهساران ابوعطا می بارد آقا . یک روز فکر کردم من نمی توانم قرار هم نیست چیزهای زیادی در موسیقی بدانم و بنوازم . سه تارم را فا کوک کردم و هرگز هم تغییرش نمی دهم . با همان کوکِ فا هی سعی می کنم ابوعطا و دشتی و اصفهان بزنم . همین برایم بس است . Subscribe to: Posts (Atom). Blogs I read . I have a dream . . . روز چهل و سه طلوع.

goldooni.blogfa.com

گلدونی

http://www.goldooni.blogfa.com/9007.aspx

از شیر مرغ تا جون آدمیزاد! مامانم می گفت: به چه حقارتی مرد.قذافی رو می گم.فک می کردم دیکتاتوری مث اون، که تا آخرین نفس پای عقیدش وایساده، حالا چه درست و چه غلط، .واسه زنده موندنش اینجوری التماس نکنه! زمان شاه، تیمساری به نام خسرو داد، پای دارم که رفت، وقتی ازش خواستن آخرین حرفو بزنه .گفت: سر و جانم فدای شاه. جاوید شاه. جاوید شاه! گفتم: کسی که دل بسته. این دنیاست، واسه یه لحظه زنده موندن، بایدم له له بزنه! همه چیز براش مهیا بود، از شیر مرغ، تا جون آدمیزاد.آره جون آدمیزاد. بایدم التماس می کرد! شب نوشته های...

goldooni.blogfa.com

گلدونی

http://www.goldooni.blogfa.com/9008.aspx

گند و گ ه رو هم بزنی. بوش همه جا رو می گیره. آینه رو که بشکنی. هزار تیکش حرف می زنه! نوشته شده در شنبه بیست و هشتم آبان 1390ساعت 20:28 توسط گلی برگ برگ. گاهی احساس می کنم رو لبه پرتگاه ایستادم،کمک می خوام.دنبال آشنایی می گردم که به اون اعتماد کنم.دنبال یک نگاه آشنا! باید به حسم اطمینان کنم.حسم به من دروغ نمی گه! یه لحظه صبر کن! نگاه اول داره یه چیزی می گه یه اسم! اون داره اسم منو صدا می زنه اون کمک می خواد آره اون کمک می خواد. این نگاه خیلی آشناست. چرا دورو برم انقدر سیاهه.چرا حس خوبی به خودم ندارم؟

goldooni.blogfa.com

گلدونی - برااساس یک داستان واقعی دیگر!

http://www.goldooni.blogfa.com/post-155.aspx

برااساس یک داستان واقعی دیگر! مادر زاد کور بود. همیشه حسرت دیدن روی مادرش را داشت. بارها هنگام اذان صبح یک دل سیر گریه کرده بود و از خدا پرسیده بود، " این چه عدالتیست؟ چرا باید محروم از دیدن روی عزیزانم باشم و هرگز طلوع و غروب خورشید را نبینم! چه حکمتیست در کوری چشمانم؟ هیچ پزشکی هیچ تجویزی برای درمان او نداشت، ناامید از همه کس روزی به مسجد آمد و از من طلب شفا نمود. حال، امروز خدا خواسته و به دل شکسته. این مرد، نظری کرده و بعد از چهل سال سیاهی، فروغ چشمانش را به او بازگردانده است. او هم که بعد از چهل سال...

goldooni.blogfa.com

گلدونی

http://www.goldooni.blogfa.com/9103.aspx

برااساس یک داستان واقعی دیگر! مادر زاد کور بود. همیشه حسرت دیدن روی مادرش را داشت. بارها هنگام اذان صبح یک دل سیر گریه کرده بود و از خدا پرسیده بود، " این چه عدالتیست؟ چرا باید محروم از دیدن روی عزیزانم باشم و هرگز طلوع و غروب خورشید را نبینم! چه حکمتیست در کوری چشمانم؟ هیچ پزشکی هیچ تجویزی برای درمان او نداشت، ناامید از همه کس روزی به مسجد آمد و از من طلب شفا نمود. حال، امروز خدا خواسته و به دل شکسته. این مرد، نظری کرده و بعد از چهل سال سیاهی، فروغ چشمانش را به او بازگردانده است. او هم که بعد از چهل سال...

goldooni.blogfa.com

گلدونی

http://www.goldooni.blogfa.com/9005.aspx

کوله پشتی زندگی ام به طرز وحشتناکی سنگین شده بود، تصمیم گرفتم توشه ام را سبک تر کنم.گشتم و گشتم.هیچ نیافتم، جز مسئولیت! می ترسم شانه هایم از دست بروند! نوشته شده در یکشنبه سی ام مرداد 1390ساعت 20:45 توسط گلی برگ برگ. نمي دونم چرا هر وقت اسم تقدير مياد بی اختیار گریه م مي گيره! نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم مرداد 1390ساعت 9:9 توسط گلی برگ برگ. بد گمان شدم، از آن زمان که گمانم با بدان نشست! پن: به گمانم، بی گناهم! نوشته شده در جمعه بیست و یکم مرداد 1390ساعت 21:34 توسط گلی برگ برگ. در این تاریک تنهایی،.

siavashmaghsoudi.blogspot.com

Whispers of a Lunatic: October 2014

http://siavashmaghsoudi.blogspot.com/2014_10_01_archive.html

Whispers of a Lunatic. Its a selfish desire to share your crazy thoughts and words with others . voila . and by the way , This blog is anything but political, I hate politics . صاحب خانه ام به خیالِ خودش. خانه اش را به یک نفر کرایه داده است. چند نفر اینجا هر روز و هر شب. دارند روزگار می گذرانند. سرفه کنان از پله های خانه بالا می آید. جوانِ مست و ملنگی. با ترانه ی شهرام شب پره بالا و پایین می پرد. که همیشه منتظر است تا از در به درون آیی. و تمام اسباب بازی هایش را بیاورد. بریزد پیش پای ات. زیر لب زمزمه کند.