damoonimmortal.persianblog.ir

theunforgivens4.blogfa.com

The-Unforgivens - باز هم رفتن

http://www.theunforgivens4.blogfa.com/post-37.aspx

امشب علی یکی از دوستام برگشت به کانادا . و باز هم چه قدر ادم بودن که میرفتن . همه گریه . اگه یه روز بخوام از ایران برم قطعا نمیذارم کسی بیاد بدرقم چون احتمالش هست که منصرف بشم. این گریه ها خیلی بد بودن . واقعا حالم گرفتست . ولی . رفتن رو ترجیح میدم. نوشته شده در یکشنبه نهم مرداد ۱۳۹۰ساعت 4:42 توسط m.golrizpour. نوشته هایی برای بخشیده نشدن. و ناگهان چه قدر زود دیر میشود. اعترافات یک واحد ذهن مریض شده ( دامون یه دوست خوب).

theunforgivens4.blogfa.com

The-Unforgivens - سر درد

http://www.theunforgivens4.blogfa.com/post-35.aspx

سرم درد میکنه . خسته ام . دارم دیوونه میشم. چقدر هوای خوب واسه سینه هام سنگینه . بارون داره میاد . بارون خوب. منم رفتم زیر بارون و خیس شدم ولی. ای وای از دل . ای وای از این زندگی . . نوشته شده در شنبه یکم مرداد ۱۳۹۰ساعت 22:7 توسط m.golrizpour. نوشته هایی برای بخشیده نشدن. و ناگهان چه قدر زود دیر میشود. اعترافات یک واحد ذهن مریض شده ( دامون یه دوست خوب).

theunforgivens4.blogfa.com

The-Unforgivens - فقط یک بار باور کن ...!

http://www.theunforgivens4.blogfa.com/post-40.aspx

فقط یک بار باور کن ! پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم. تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود.نیاز فوری به قلب داشت.از پسر خبری نبود.دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی.ولی این ب. ود اون حرفات.حتی برای دیدنم هم نیومدیشاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید. چشمانش را باز کرد. نوشته هایی برای بخشیده نشدن.

theunforgivens4.blogfa.com

The-Unforgivens - انسان تنها 3

http://www.theunforgivens4.blogfa.com/post-39.aspx

زن مبهوته دیدن مسافر خانه بود . انسان هم به زن نگاه میکرد . برای اولین بار انسان سکوت را شکست و گفت: در این مسافر خانه چه چیزی هست که شما را انقدر مبهوت خودش کرده؟ زن گفت: تو مطمئنی که در این شهر تنهایی؟ انسان گفت: به شک دارید؟ من این جا تنهام . تنهای تنها. زن برگشت تا جواب انسان را بدهد که دید انسان انسان یک کلید را به سمت او دراز کرده. زن تشکر کرد . کلید را گرفت و در جیب گذاشت . با هم به سمت بازار راه افتادند . تا شب در بازار و مغازه ها چرخیدن و زن سوال میکرد و انسان جواب میداد. سرش را پایین انداخت و .

theunforgivens4.blogfa.com

The-Unforgivens

http://www.theunforgivens4.blogfa.com/9003.aspx

دست رو دلم نذاری که داغونه. دلم گرفته. دلم سوخته. دلم بی صدا شده. چند وقتیه که دیگه با من حرف نمیزنه. چند وقتیه که کلا حرف نمیزنه. مثه این که لال شده. ولی بد تر از اون اینه که کر هم شده. دیگه به من گوش نمیده. در مقابله خواهشام در مقابل التماسام هیچ عکس العملی نشون نمیده. دلم مرده. باید چی کار کنم؟ دوست دارم بمیرم. دوست ندارم خودمو بکشم ولی دوست دارم هر چه زود تر بمیرم. نگید اخییییی شکسته عشقی خورده. خواهشن از این چرت و پرت هایی که همه مردم عادی میگن نگید. نوشته هایی برای بخشیده نشدن.

theunforgivens4.blogfa.com

The-Unforgivens

http://www.theunforgivens4.blogfa.com/9005.aspx

انسان پرسید : تو کی هستی؟ برای چه به این شهر متروک امدی؟ فرشته کنار انسان نشست و گفت : من یک جهان گردم . همه جا میروم . چه متروکه باشد چه پر از ادم. فرشته لبخندی زد و ادامه داد : اما اینجا که متروک نیست . اینجا کسی زندگی می کند که به اندازه همه ادم هایی که تا به حال دیدم می ارزد. انسان به فرشته نگاه کرد . فرشته به انسان نگاه کرد . نگاهشان در هم قفل شده بود . هر دو ساکت بودند . زمان آن بود که چشم هایشان با هم حرف بزنند . دیوانه وار به هم نگاه میکردند . باز هم این فرشته بود که سکوت را شکست . هنوز دسته خودش...

theunforgivens4.blogfa.com

The-Unforgivens - انسان تنها 3

http://www.theunforgivens4.blogfa.com/post-42.aspx

انسان سر خود را پایین انداخت . اشک در چشمانش جمع شد . انسان گفت : من . من . من . فرشته با تعجب گفت : تو اسم نداری؟ هنوز دسته خودش را نکشیده بود . دستش را رو شانه انسان گذاشت و گفت : اسم تو چیست؟ انسان گفت : اگر بگویم نمیدانم باور میکنی؟ اخرین نفری که من را صدا کرد به من گفت ای. فرشته نمیتوانست چیزی بگوید . چشمانش گرد شده بود . ناگهان چیزی دید که حالش را منقلب کرد. اشک های انسان را دید که یکی یکی روی گونه هایش میلغزد . انسان پایین را نگاه میکرد و هق هق گریه میکرد . نوشته هایی برای بخشیده نشدن.

theunforgivens4.blogfa.com

The-Unforgivens

http://www.theunforgivens4.blogfa.com/9004.aspx

روزی روزگاری بود که یک انسان بیشتر در این شهر نبود ( البته شایعه میشه ج-ن-ت-ی هم بوده). تو این شهر به این بزرگی . او تنها بود . تنهای تنها . هم کشاورز بود هم نجار هم قصاب هم اهنگر هم هم هم . هم حاکم و. . در کل همه چیز شهر همان انسان بود. روزی انسان از خواب بیدار شد. به بازار رفت تا مغازه ها باز کند . دید زنی در بازار قدم میزند. از خود پرسید این زن در این شهر . در این بازار اشفته چه کار میکند . این افکار چند ثانیه بیشتر طول نکشید و انسان به خود گفت او هم مثل بقیه الان امده و چندی بعد خواهد رفت . مجبورم وگ...

theunforgivens4.blogfa.com

The-Unforgivens - انسان تنها 5

http://www.theunforgivens4.blogfa.com/post-44.aspx

انسان پرسید : تو کی هستی؟ برای چه به این شهر متروک امدی؟ فرشته کنار انسان نشست و گفت : من یک جهان گردم . همه جا میروم . چه متروکه باشد چه پر از ادم. فرشته لبخندی زد و ادامه داد : اما اینجا که متروک نیست . اینجا کسی زندگی می کند که به اندازه همه ادم هایی که تا به حال دیدم می ارزد. انسان به فرشته نگاه کرد . فرشته به انسان نگاه کرد . نگاهشان در هم قفل شده بود . هر دو ساکت بودند . زمان آن بود که چشم هایشان با هم حرف بزنند . دیوانه وار به هم نگاه میکردند . باز هم این فرشته بود که سکوت را شکست .

theunforgivens4.blogfa.com

The-Unforgivens - انسان تنها 4

http://www.theunforgivens4.blogfa.com/post-43.aspx

انسان سر خود را پایین انداخت . اشک در چشمانش جمع شد . انسان گفت : من . من . من . فرشته با تعجب گفت : تو اسم نداری؟ هنوز دسته خودش را نکشیده بود . دستش را رو شانه انسان گذاشت و گفت : اسم تو چیست؟ انسان گفت : اگر بگویم نمیدانم باور میکنی؟ اخرین نفری که من را صدا کرد به من گفت ای. فرشته نمیتوانست چیزی بگوید . چشمانش گرد شده بود . ناگهان چیزی دید که حالش را منقلب کرد. اشک های انسان را دید که یکی یکی روی گونه هایش میلغزد . انسان پایین را نگاه میکرد و هق هق گریه میکرد . نوشته هایی برای بخشیده نشدن.