biseda.blogfa.com

sargashte2.blogfa.com

سرگشته - به همین راحتی...

http://www.sargashte2.blogfa.com/post/73/به-همین-راحتی-

فراموش کردنش کار سختی نیست. کافی است دراز بکشم. چشم هایم را برای همیشه ببندم. نوشته شده در دوشنبه 1392/09/04. ساعت 12:28 بعد از ظهر توسط سرگشته. قصه زنگی رو می نویسم تا بعضی چیزارو فراموش کنم وخیلی چیزام یادم بمونه. به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر. دست نوشته های یک نابغه. قصه هایی که به خودم نمیاد. دلنوشته های یه دختر ناشناخته. عشقی که تبدیل به نفرت شد.

sargashte2.blogfa.com

سرگشته

http://www.sargashte2.blogfa.com/1392/02

دیروز یکی بهم گفت: تا کی میخوای با خیالاتت زندگی کنی؟ بیخیال شو بسه دیگه برو پی زندگیت فراموشش کن. بهش گفتم: فراموش کردنشو نامردی میدونم. گفت: نامردی اینه که اون بره پی زندگیش و تو عذاب بکشی. بهش گفتم: میدونی دوست داشتن یعنی چی؟ بگذریم که چه جوابی داد ولی من در جوابش گفتم:. دوست داشتن برای هرکسی یه جوره. دوست داشتن برای من یعنی اینکه حتی. فکر کردن به غیر اون برام چندش آوره. میدونی بدی دنیا چیه؟ اینکه آدما هیچ وقت همو نمیفهمن. با یه حرف که معلوم نیست کی و چرا گفته به راحتی قضاوت می کنن. آدم را آرام آرام.

sargashte2.blogfa.com

سرگشته - برای فراموشی...

http://www.sargashte2.blogfa.com/post/74/برای-فراموشی-

گاهی برای فراموش کردن که نه کنار گذاشتن بعضی چیزا و بعضی کسا. باید یه کارایی انجام بدی. هرچند به نظر بقیه خنده دار باشه ولی اصلا مهم نیست. گاهی باید بیخیال باشی هرچند بقیه فکر کنن بی رحمی ولیب اصلا مهم نیست. گاهی که دیگران اذیتت می کنن باید بهشون بگی که فکر نکنن. هیچی دیگه اینم مهم نیست. اصلا بذار هرکی هرچی دوست داره درموردت فکر کنه و بگه این همه گفتن و گفتن و گفتن. فکر نکن میگم چی شد. آخرش همه اونایی که اطرافم بودن رو شناختم. همه اونایی که ادعا می کردن رو شناختم. بیخیال همه اینایی که گفتم.

sargashte2.blogfa.com

سرگشته

http://www.sargashte2.blogfa.com/1392/04

خیلی دلم میخواد تو این روزا یه بارون حسابی بباره. تقریبا یه ماه پیش بود حالم مثل الان بدجور گرفته بود. هم اتاقیام همش می پرسیدن که چی شده و چرا. پکری منم نمی دونستم چه جوابی بدم یعنی می دونستم. اما نمی تونستم چیزی بگم یهشون به همین خاطر ترجیح. میدادم زیاد پیششون نباشم و پناه برده بودم به پشت بوم. هم روزای خوب بود هم بد. خوب بود به خاطر اینکه. و بد بود. به خاطر اینکه مثل الانم بودم. خلاصه یهو آسمون ابری شد همون موقع داشتم با خدا یه. قراری میذاشتم یادش بخیر چه بارونی شد می تونم بگم. روزها و شبهای سخت.

sargashte2.blogfa.com

سرگشته - خواستن و نتوانستن...

http://www.sargashte2.blogfa.com/post/78/خواستن-و-نتوانستن-

خیلی حرف دارم برای گفتن و نوشتن ولی نمی تونم بنویسم و بگم. یعنی نمیشه که بگم آخه به خودم قول دادم بیخیال باشم. بیخیال باشم و به دنیا بخندم ببینم اونم بهم می خنده یا نه. البته اینو می دونم که دنیا درهرصورت به من می خنده با این کارام. نوشته شده در شنبه 1392/10/21. ساعت 8:51 قبل از ظهر توسط سرگشته. قصه زنگی رو می نویسم تا بعضی چیزارو فراموش کنم وخیلی چیزام یادم بمونه. به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر. دست نوشته های یک نابغه. قصه هایی که به خودم نمیاد. دلنوشته های یه دختر ناشناخته. عشقی که تبدیل به نفرت شد.

sargashte2.blogfa.com

سرگشته - دو سال پیش...

http://www.sargashte2.blogfa.com/post/71/دو-سال-پیش-

امروز ولادت امام رضا(ع) هست. دوسال پیش ولادت روز یکشنبه بود. و ما هم روزای یکشنبه ساعت ده با آقای رحمتی منطق داشتیم واقعا. اون روز خدا خیلی کمکم کرد که داد نزنم سرکلاس و سکته نکنم. خشک شده بودم حتی نمی تونستم پلک بزنم. کمی دیر اومدی. سرکلاس قبلش یکی از دوستای نزدیکم اومد کنارم نشست و. گفت امیر فلانی رو با نامزدش دیدیم باورم نشد بهش گفتم توهم. زدی چرت نگو چه خبره به این زودی. ولی حیف که من اشتباه. می کردم و اون درست میگفت. وقتی با جعبه شیرینی وارد کلاس. خودم اومدم که میگفت بسه دیگه همه فهمیدن.

sargashte2.blogfa.com

سرگشته - باران...

http://www.sargashte2.blogfa.com/post/72/باران-

چه سنگین گذشت عصر بارانی ام. گویی نوازش نمی کرد باران صورتم را. گریه ام. فریادم. تنها سکوتی بود تا حرف هایم. نوشته شده در شنبه 1392/09/02. ساعت 9:27 قبل از ظهر توسط سرگشته. قصه زنگی رو می نویسم تا بعضی چیزارو فراموش کنم وخیلی چیزام یادم بمونه. به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر. دست نوشته های یک نابغه. قصه هایی که به خودم نمیاد. دلنوشته های یه دختر ناشناخته. عشقی که تبدیل به نفرت شد.

sargashte2.blogfa.com

سرگشته

http://www.sargashte2.blogfa.com/1392/11

نمیدونم تقصیر کیه که آدما به این روز میفتن همه از دور می بینن و از دورو قضاوت. می کنن ولی هیچ کس خبر نداره که. نمی دونم چرا بعضی وقتا خوندن و دیدن یه چیزایی بدجور ترمز آدمو می کشه. بهتره چیزی نگم سکوت بهتره. نوشته شده در شنبه 1392/11/19. ساعت 11:42 قبل از ظهر توسط سرگشته. قصه زنگی رو می نویسم تا بعضی چیزارو فراموش کنم وخیلی چیزام یادم بمونه. به بهارم نرسیدی به خزانم بنگر. دست نوشته های یک نابغه. قصه هایی که به خودم نمیاد. دلنوشته های یه دختر ناشناخته. عشقی که تبدیل به نفرت شد.

sargashte2.blogfa.com

سرگشته

http://www.sargashte2.blogfa.com/1392/10

خب اینم از آخرین امتحان دوره کارشناسی! باورم نمیشه به این زودی تموم شد. چه آرزوهایی داشتم چه روزایی گذشت تو این دانشگاه. روزدوم شروع همه چیز بود. امروز آخرین امتحان دوره کارشناسی رو هم دادیم البته یه درس دیگم مونده که اونو. می گیرم و خلاص. خدا برای آخرین بار بهم اجازه داد تا برای چند دقیقه. هم که شده گذشته رو. تجربه کنم کنار کسی که. یادش بخیر ترم قبل امتحانا رو. باهم می خوندیم ترم تابستونی. گرفتیم. سر جلسه امتحان خندم گرفته بود از. خوشحالی. خوشحالیی که فقط برای چند. چون فقط خوبیاشو یادمه. ساعت 1:11 بعد ا...